در سال 99 که هنوز در وطـن/ شهر/ خانه خــودم، یعنی در تهران بودم، حضرت مولانا به ســراغم آمد و بیتعارف و تکلف، در هر چهار خانه دلم نشست و این مــن حقیر که کار دیگری بلد نبودم، به تنها کاری که میدانستم دست بردم و مشغول نگارگری قصههای مثنوی معنوی او شدم.
برای اینکه ناگزیر نباشم تمام «هفتاد من» یا هفتاد «مــن» مثنوی را جلو رویم بگذارم تا مجلـسی یا مجالسی را انتخاب و آنها را مصور کنم، دست بــه دامن زندهیاد استاد بدیعالزمان فروزانفر شدم که بسیار پیش از من به جمعآوری و خلاصهسازی قصههای مولوی پرداخته و کتابی مسـتقل به نام قصههای مثنوی به چاپ رســانده بود.
همان طور که خوانندگان شما میدانند، شمار قصههای مولانا بسیار و گاه چنان در متن کلام مثنوی و سخنان پرچرخش و گردش حضرتش از روایات و احادیث پیچیده است که جداکردنشـان از اصـل و شناختنشــان بهعنوان داستان و روایت تقریباً ناممکنست. و من برحسب حس و تجربهام در کار نگارگری، در بین داستانهای گزیده، تنها آنهایی را برگزیدم که آمادگی نمایش تصویری بیشتری داشتند و به تعبیر دیگر، منِ نگارگر را بیش از بقیه داستانها به تصویرکردن دعوت میکردند.
ادامۀ نوشتۀ نورالدین زرینکلک را در شمارۀ نخست نگاه آفتاب، بخش نقدحال بخوانید.