آنچه ســرانجام مولانا را به متن و بلکه به قلب زندگیام کشــاند، باز همان دباغخانه بود که بار دیگر گذرم به آنجا افتاد و این بار چه گذری! چندان بیمار و خســته و بیانرژی و افســردهحال بودم که امیدم بیشــتر به مرگ بود تا زندگی! اما در آن میانه، ناگهان به مناسبت روز تولدم به من ملاقات دادند و گفتند که میتوانم یک جلد کتاب هم از خانواده دریافت کنم.
هر گوشه کتابفروشی کسی ایســتاده اســت و به من نـگاه میکنند.
چه کتــابی میخواســتید؟
گفتــم از ابوســعید چی دارید؟
همـه به من نگاه کردند. «کدوم ابوسـعید، جوان؟»
فهمیدم گند زدهام. سعی کردم لای ابرهای سفید پنهان شــوم. آرام گفتم ابوالخــیر.
در سال 99 که هنوز در وطـن/ شهر/ خانه خــودم، یعنی در تهران بودم، حضرت مولانا به ســراغم آمد و بیتعارف و تکلف، در هر چهار خانه دلم نشست و این مــن حقیر که کار دیگری بلد نبودم، به تنها کاری که میدانستم دست بردم و مشغول نگارگری قصههای مثنوی معنوی او شدم. اما برای اینکه ناگزیر نباشم تمام «هفتاد من» یا هفتاد «مــن» مثنوی را جلو رویم بگذارم تا مجلـسی یا مجالسی را انتخاب و آنها را مصور کنم، دست بــه دامن زندهیاد استاد بدیعالزمان فروزانفر شدم که بسیار پیش از من به جمعآوری و خلاصهسازی قصههای مولوی پرداخته و کتابی مسـتقل به نام قصههای مثنوی به چاپ رســانده بود.