اگر عدالت را قرار دادن هر چیز بر سر جای اصلی خودش بدانیم، ذهن عموم آدمیان دزدی کردن را فعلی ناعادلانه تلقی میکند، چراکه در دزدی کردن، کسی در مال دیگری بدون رضایت او تصرف میکند و آن را از جای «اصلی» خود خارج میکند. فرد دزد مستحق عقوبت است، چراکه اقتضای اجرای عدالت اجتماعی در یک نظام حقوقی همین است، اما در «جهان بیعدالت» از آنجا که فرد دزد چیزی را از جای اصلی خود خارج نکرده است فعل ناعادلانهای انجام نداده است و البته مستحق عقوبت هم نیست، اما شاید بتوان گفت از آنجا که بیوفایی کرده است و عهد خود را که تصرف نکردن است بهجا نیاورده است مستحق ملامت است. کلام اشعری مولانا به چنین جهان بیعدالتی تن میدهد؛ جهانی که در آن «لطف»، «کرم» و «جود» دست بالا را دارند و گوی سبقت را از «عدالت» میربایند.
اما اگر عالمی که در ذهن و ضمیر مولانا زیست میکند چنین خصلت «ناعادلانهای» دارد، چگونه است که از هم نمیپاشد؟ چگونه مولانا روان خود را در چنین عالمی آرام میکند؟ پاسخ او روشن است: هرچند عالم از منظر او محتاج عدالت نیست، اما در عوض پر است از لطف و کرم و جود باری:
من نکردم خلق تا سودی کنم
بلکه تا بر بنـــدگان جودی کنم
(مثنوی، دفتر دوم: 1256)
برای مولانا، آنچه چفت و بند این عالم را نگاه داشته است عدالت نیست، بلکه عشق است:
عشق قهار است و من مقهور عشق
چون شکر شیرین شدم از شور عشق
(همان، دفتر ششم: 902)
و از خاصیت همین عشق است که عالم شکرستان میشود:
زان عشوه شیرینش و آن خشم دروغینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا (دیوان شمس، غزل 82)
متن کامل نوشتۀ حسین دباغ را در شمارۀ نخست نگاه آفتاب، بخش سنجه بخوانید.